يادداشت هاي زير زمين
Maziar | google | contact | links | archives
* 

Sunday, February 22, 2004

خيلی دلم تنگه .. ولی همين دلتنگی رو به يه دنيا خوشی عوض نميکنم . انگار امشب همه ی عالم و آدم ميخوان با من بجنگن . ولی باز همه ی اينها رو دوست دارم

******************************
و زمانی بود که همه صادق بودیم. سادگی قانون زندگیمان بود و حقیقت در مشتهایمان! زمانی که باران می آمد ، به زیر آن می رفتیم و برای هزارمین بار فریاد می کردیم: ما همیشه عاشق می مانیم! ما انسان بودیم . سر تا پا نور ! در دنیای ما سیاهی نبود ، ...هر چه بود زیبایی بود و زیبایی
...با دیدن گل سرخی کلمات آهنگین بر لبانمان جاری می شد و با عطر یاس های سفید مست می گشتیم....
اما کم کم گذشت و ما آسان دروغ گفتن را آموختیم .دیگر هر گاه باران می آمد چتر های سیاه خود را در دست می گرفتیم ، تاریکی واارد دنیای ما شد .سادگی قانون ممنوعه شد. حقیقت را از کف دادیم و مست لذت های خاکی شدیم. اگر شعری گفته می شد از روی دروغ بود . اگر کسی عاشق می شد با حسابگری بود . و کنون ... زمانی شده است که از ما لکه های سیاهی بیش بر جای نمانده است و همه سرگردان به دنبال حقیقتی هستیم که زمانی جزئی از خودمان بود!! و شعار ما این شده است :
سادگی را قانون زندگی خود کن تا حقیقت را بیابی
...اما ما انسان ها تنها به شعار ها بسنده کرده ایم! تنها شعار ... شعار ... شعار
..........................................................
هیچ کس فکر نکرد که در آبادی ویران شده دیگر نان نیست
و همه مردم شهر بانگ برداشته اند که چرا سیمان نیست
و کسی فکر نکرد که چرا ایمان نیست
و زمانی شده است که به غیر از انسان هیچ چیز ارزان نیست



چه ابرهای بنفشی
در آسمان پشت پنجره،
تا دور
دور دست افق پهن است

هوای گریه به دل دارد
اتاق کوچک من ابریست
و یک زن خسته ،شکسته و تنها
میان آینه گریان است
صدای باد
صدای مرتعش برگ های پاییزی
و هق هق مکرر باران
چرا دل آیینه این همه خالی ست؟
و این زن خسته ، بدون چتر نگهبان
بدون بارانی
چگونه سوی افق های دور خواهد رفت
و زیر ریزش باران
بدون چتر نگهبان
بدون بارانی
چه خواهد کرد؟

نمی دانم چرا ا مشب کلمات از من می گریختند ، آن ها هم با من بیگانه شده بودند ، شاید به وجود مقدس آن ها اهانتی کرده بودم ....شاید حرمت شیشه ای آنها را شکسته بودم

******************************
من خدايي دارم كه به او مي گويم دوستش مي دارم و چه اندازه دلم تنها است
من به او مي گويم كه به اميد تو دل من مي خندد به تمام غمها رنجها سختيها
من به او مي گويم او خودش ميداند همه دلخوشي من اين است
روي اين گوي بزرگ من فراموش نخواهم شد چون، يك نفر هست كه دل بند من است
نام او الله است
من به عشق او به گلها همه دلباخته ام با همه خوب و بدي ساخته ام
ناز گل ناز خداست اينچنين است كه من عاشق گلها شده ام
به خدا مي گويم همه گلهاي زمين خاطره ياد تو اند عطر پيچك همه دنياي من است
ديدن گل همه جا كار من است پيش چشمان من اين راز من است
گل چه زيبا به خدا ميماند
مردم سرگردان سخت دنبال خدا مي گردند
و خدا گم شده است
خالق من اينجاست
پاك و يكتا تنهاست گم نخواهم كردش، او هميشه پيداست
چون به هر جا كه نگاهم افتاد و به هر جا كه رسيدم ديدم واي جا پاي خداست
اري او را اينچنين يافته ام، پاك دلباخته ام
و خدا مثل خداست ، قوي و پابرجاست
گر چه من مي گويم ناز گل ، ناز خداست
اين فقط حس من است و فقط باور زيباي خدا ،در درون دلم است
و خدا مي داند به چه اندازه دلم عاشق اوست
نه تو كه حق را هم در ته چشمانت زود قايم كردي......
******************************
وقتی ستاره نیز
سوسوی روزنی به رهایی نیست،

آن چشم شب نخفته چرا پای پنجره
با آن نگاه غمگین
تا ژرف آسمان را
می کاوید؟
آنگاه، باز میگشت،
نومید و
می گریست
******************************


آنکس که درد عشق بداند
:اشکی بر این سخن بفشاند

این سان که ذره های دل بی قرار من
سر در کمند عشق تو،جان در هوای تو ست

شاید محال نیست که بعد از هزار سال
روزی غبار ما را ، آشفته پوی باد؛
در دوردست دشتی از دیده ها نهان
بر برگ ارغوانی
-پیچیده با خزان-
یا پای جویباری
-چون اشک ما روان-؛
پهلوی یکدگر بنشاند
ما را به یکدگر برساند
******************************
پروانه و فریدون
گل بود و سبزه بود و سرود پرنده بود
در آفتاب گرمی شادی دهنده بود
بر آب و خاک باد بهشتی وزنده بود
در باغ بود کاجی پرشاخ و سهمگین
دستی به یادگاری صد سال پیش از این
برآن درخت نام دو دلداده کنده بود
پروانه و فریدون صد سال پیش از این
یک روز آمدند در این باغ دلنشین
گل بود و سبزه بود و دل تند فرودین
می زد نسیم نرمک بر روی برکه چنگ
می گشت قوی سیمین بر آب سیم رنگ
خورشید گرد زرین می ریخت برزمین
بر روی شاخه مرغک خوشرنگ می سرود
-بنگر چگونه غنچه نازک دهان گشود
گلشن چه رنگ زیبا دارد به تار و پود
سر تا سر است هستی جاوید ونیست مرگ
به به چه دلرباست تماشای رقص برگ
به به چه دلکش است سرود نسیم رود
با سایه روی سبزه گل تازه می نوشت
-بنگر چگونه رفته زمین آمده بهشت
بنگر چگونه آمده زیبا و رفته زشت
هرگز به باختر نرود مهر تابدار
دیگر ز تیره روزی دور است روزگار
دیگر ز تیره بختی پاک است سرنوشت
پروانه می نشست به هرجا و می پرید
زنبور شیره از لب گلبرگ می مکید
بر روی گل نسیم دل انگیز می وزید
عکس درخت را بدل آب می گسیخت
خرگوش می دوید و بسوراخ می گریخت
آنگاه می گریخت ز سوراخ و می دوید
پروانه و فریدون صد سال پیش از این
یکروز آمدند در این باغ دلنشین
گفتند:نیست جایی زیبا تر از زمین
زیرا که سبزه بود و سرود پرنده بود
در آفتاب گرمی شادی دهنده بود
بس دلنواز بود تماشمای فرودین
امروز زیر شاخه ی این کاج سهمناک
پروانه و فریدون گردیده اند خاک
رخسار زرد باغ پر از درد و رنج و باک
خورشید نیست، گرمی شادی دهنده نیست
گل نیست، سبزه نیست، سرور پرنده نیست
از باد سخت دامن دریاچه چاک چاک
اما هنوز بر تنه کاج سالدار
نام دو یار دیرین مانده به یادگار
بالای کاج تندر در ابر اشکبار
می غرد از ته دل ای تیره آسمان!
جز نام چیز دیگر ماند در این جهان؟
یا نام نیز می رود از یاد روزگار؟
******************************
چهار فصل
روز ها را نمی شناسم
و در انتظار آمدنت
بهار ها را شمارش می کنم
ای سبز چشم من
اینک چهار فصل
دیریست رفته اند.
پس در کدام روز
در قاب خاطرم
«تصویر» میشوی؟
******************************
تار و پود هستی ام بر باد رفت، اما نرفت
عاشقی ها از دلم، دیوانگی ها از سرم
******************************
وقتی یک دوستی شکل می گیرد ، دو دل به لرزه در می آید. و آنگاه است که ثانیه ها منطقی دو باره می یابند و نگاه ها سخن می گویند که زبان سر چشمه سوء تفاهم هاست
و لحظه های انتظار که نگاهت ساعت ها به یک نقطه خیره
می ماند و وقتی نسیم در مزرعه گندم می پیچد من دلم هوای تو را می کند
آه که امروز چقدر دلم گرفته است و من یک روز چهل و سه بار غروب خورشید را تماشا کردم تا تو باور کنی که کر گدن ها هم عاشق می شوند
کسی که تن به اهلی شدن بدهد باید پی گریه کردن را هم به تنش بمالد. آری آنچه اصل است از دیده پنهان است

و چه رویاهایی که تبه گشت و گذشت
و چه پیوند صمیمیت ها
که به آسانی یک رشته گسست

******************************
سلامی چو بوی يار
سلامی چو روی يار
:اين نوشته رو به يکی از دوستام تقديم می‌کنم
مگر تو ... از من چه ديدی
جز ... خوبی‌های مکرر
که شمشير را از رو بستی
و از من دلخسته رو می‌گردانی
مگو ... که وهم بود داستان عشق من و تو
پاييز که وهم نيست ... انتظار در زير باران که وهم نيست
دويدن منو ... رميدن تو که وهم نيست
حال ... پاييز و باران و گلم
ای زيباترين گل مزرعه آفتابگردانم
بی تو ... عقربه ساعت نمی‌پرد ... می‌خزد
کند می‌گذرد همه چيز ... و همه کس
و من برای هيچ چيز ديگر عجله‌ای ندارم
جز مردن ... که آنهم بذانم
مردی که که شمشير را برايم از رو بست
آيا به سوگ من خواهد نشست

******************************
با تپش يخي سرد آغاز كزدم پيوند با دستي گرم را
كه در جاده تقديرم قرار گرفته بود
پيوند در راهي ناهموار ولي زيبا ؛
راهي كه مي‌توانست به من برساند
آخرين بازمانده از نسلي را كه
راهشان را ادامه داده بودم
نسلي همه نور ، همه پر غرور
نسلي از تبار نرگس و شقايق
تباري كه تنها يك يادگار داشتند
كه در راه من بود ولي بي من
يادگاري پرپر كه تنها از او
نامي باقي مانده بود قلبي پر غم و درد
با ديدنش دلم جوشيد و
غزل شد
غزلم مرهمي شد براي درد او
براي قلب سرد او
ولي غمش آنقدر گرم بود
كه يخم را آب كرد و
غزلشم گم شد
آبم روان شد و گم
و من گريستم
يادگار هم راهش را كشيد
و از جاده من رفت
و من به جايي كه او ايستاده بودم
رفتم و نشستم
مشتي از گل زير پايم را برداشتم
و به ياد او آنرا بوئيدم
به ياد چشمانم افتادم
هوا تاريك شد و من
همانجا خوابيدم تا
شايد خواب او را ببينم
******************************
ديرست،گاليا
در گوش من فسانه دلدادگی مخوان
ديگر ز من ترانه شوريدگی مخواه
ديرست،گاليا!به راه افتاد كاروان

عشق من و تو؟...آه
اين هم حكايتی است
اما،درين زمانه كه درمانده هر كسی
از بهر نان شب
ديگر برای عشق و حكايت مجال نيست

شاد و شكفته،در شب جشن تولدت
تو بيست شمع خواهی افروخت تابناك
امشب هزار دختر همسال تو،ولی
خوابيده‌اند گرسنه و لخت،روی خاك

زيباست رقص و ناز سرانگشت‌های تو
بر پرده‌های ساز
اما،هزار دختر بافنده اين زمان
با چرك و خون زخم سر انگشت‌هايشان
جان می‌كنند در قفس تنگ كارگاه
از بهر دستمزد حقيری كه بيش از آن
پرتاب می‌كنی تو به دامان يك گدا

وين فرش هفت رنگ كه پامال تست
از خون و زندگی انسان گرفته رنگ
در تار و پود هر خط و خالش:هزار رنج
در آب و رنگ هر برگ و گلش:هزار ننگ

اينجا به خاك خفته هزار آرزوی پاك
اينجا به باد رفته هزار آتش جوان
دست هزار كودك شيرين بی‌گناه
چشم هزار دختر بيمار ناتوان

ديرست،گاليا
هنگام بوسه و غزل عاشقانه نيست
هر چيز رنگ آتش و خون دارد اين زمان
هنگامه رهايی لب‌ها و دست‌هاست
عصيان زندگی است

در روی من مخند
شيرينی نگاه تو بر من حرام باد
بر من حرام باد از اين پس عشق
بر من حرام باد تپش‌های قلب شاد

ياران من به بند:در در دخمه‌های تيره و نمناك باغشاه
در عزلت تب‌آور تبعيدگاه خارك
در هر كنار و گوشه اين دوزخ سياه

زودست،گاليا
در گوش من فسانه دلدادگی مخوان
اكنون زمن ترانه شوريدگی مخواه
زودست،گاليا!نرسيدست كاروان

روزی كه بازوان بلورين صبحدم
برداشت تيغ و پرده تاريك شب شكافت
روزی كه آفتاب
از هر دريچه تافت،روزی كه گونه و لب ياران هم نبرد
رنگ نشاط و خنده گم گشته بازيافت
من نيز باز خواهم گرديد آن زمان
سوی ترانه‌ها و غزل‌ها و بوسه‌ها
سوی بهار‌های دل‌انگيز گل‌فشان
سوی تو
عشق من

******************************
گريه كردم تا بدوني زندگي بي غم نمي شه
اگه دستامو بگيري از غرورت كم نمي شه
ساكت وصبوره عاشق وقتي حوصله نداري
پيش حرفاي دل من حرف عشقو كم مياري

خونه مون تلخه و سرده وقتي قهري با دل من
كاش چشات يه جاده مي زد از دل تو تا دل من
اي كه لحظه هامو بردي تو خيالت به اسيري
نكنه بياي دوباره بهونه تازه بگيري

من سبد سبد صداقت به دل تو هديه كردم
نكنه بخواي بگي كه مي رم و بر نمي گردم
خوب مي دوني نمي تونم بي چشات دووم بيارم
از تو و اون دل سنگت گله دارم گله دارم

******************************
وقتي دلم از تمام مردمان اين دنيا مي گيره نميدونم بايد كجاه پناه ببرم

در ذهن خودم يك منظره تصور ميكنم كه در اون يك رودخونه ويك كلبه و پر از درخته
به سرعت به اونجا مي دوم و زير سايه درختي مي شينم و به آسمون آبي تو نگاه ميكنم
سكوت اينجا را خيلي دوست دارم. ديگه خبري از نامرديها و بي معرفتيها نيست
اينجا فقط من هستم وتو و ميدونم تو اينجا به من نزديكتري و هواي منو بيشتر داري
نگرا نيهامو داخل رودخونه ميريزم.من عاشق طبيعت وسكوتش هستم
اينجا در كنارت دور از همه آدمهات زندگي خوبي را آغاز كردم
اينجا مثل بهشته كاش مي شد تو همين رويا موند و هيچوقت بيدار نمي شد
اما خودت خوب ميدوني با اينكه دنيا خيلي نامرده ولي به خاطر بعضي چيز هاش
تحمل نا مرديهاشم ارزش داره يكيش هم .............كه به خاطرش هر چي بلا
سرت بياد ارزش داره خودت اين آتيش را تو دل بنده هات روشن ميكني پس
هيچوقت تنهاشون نزار دوستت دارم مي دونم تو عمل اينو زياد ثابت نكردم
اما با اين حال اوس كريم خيلي مخلصيم

شست اشك غبار كينه از او
مثل آيينه ها دل من شكست
پاك و بي رنگ مثل حباب
شد تهي از هوا دل من شكست
هيچكس جز خدا نشد آگاه
آنقدر بي صدا دل من شكست
خوش به حال دل شكسته من
باز وقت دعا دل من شكست
******************************

گاه گاهي كه دلم مي گيرد
پيش خود مي گويم
آنكه جانم را سوخت
ياد مي آورد از اين بنده هنوز
سخت جاني را بين
كه نمردم از هجر
مرگ صد بار به از بي تو بودن باشد
گفتم از هجر تو خواهم مرد
چون نمردم
هستم پيش چشمان تو شرمنده هنوز
******************************
مثل‌هاي قديمي را جدي بگيريد"

"خواستن، توانستن است" با خواندن اين جمله چه حسي به شما دست مي‌دهد؟ حس پوزخند؟ بي‌حسي؟ حس تفاهم؟ حس آرزوهايدور؟ من تا چند سال پيش با شنيدن اين جمله مخلوطي از حس پوزخند و آرزوهاي دور از دست‌رس بهم دست مي‌داد كه البته حس پوزخند قوي‌تر بود؛ چون چيزي وجود داشت كه مي‌خواستم و حتي با تلاش هم به آن نمي‌رسيدم. مدتي گذشت و عاقبت چون در خواستن پشت‌كار عجيبي به خرج دادم دنيا هم مثل حكايت‌هاي ادبي قديم، بعد از تمام تلاش‌ها چند پند به من داد.
1 -
خواستن مهم است. آن هم از نوع شديدش كه حتي اگر خيلي كش آمد، نتوني بهش بگي نه. اگر فاكتور اول را داشته باشي، تلاش هم پشت‌بندش حتماً مي‌آيد. اگر حوصله‌ي تلاش نداري، بدون كه نمي‌خواي.
2 -
چگونگي تلاش مهم است. اگر بدوني زود مي‌رسي. اگر هم نمي‌دوني نگران نباش. با آزمون و خطا و استفاده از تجربه‌ي ديگران و با تحليل ذهني خودت، حتماً مي‌فهمي.
3 -
تمام مشكلات تأكيد مي‌كنم تمام مشكلات و خواستن‌ها و نرسيدن‌ها بردي است كه تو بايد درس خاصي را از زندگي ياد بگيري كه منحصر به خودت است و اگر اين درس را ياد نگيري، مشكل مثل معمايي كه مصر است بايد حتماً حل شود، دنبالت مي‌آيد.
4 -
اگر واقعاً بخواهي حتماً مي‌رسي، حتماً. اما ممكن است حتي چندين سال طول بكشد بعضي چيزها را بايد به تدريج بهشون رسيد.

نتيجه‌ي اخلاقي: ضرب‌المثل‌ها و مثل‌هاي قديمي را جدي بگيريد!


******************************

بهشت و جهنم واقعي
فردي از پروردگار درخواست نمود تا به او بهشت و جهنم را نشان دهد خداوند پذيرفت . او را وارد اتاقي نمود كه جمعي از مردم در اطراف يك ديگ بزرگ غذا نشسته بودند . همه گرسنه،نا اميد و در عذاب بودند. هركدام قاشقي داشت كه به ديگ ميرسيد ولي دسته قاشقها بلند تر از بازوي آنها بود،بطوريكه نميتوانستند قاشق را به دهانشان برسانند! عذاب انها وحشتناك بود. آنگاه خداوند گفت : اكنون بهشت را به تو نشان ميدهم. او به اتاق ديگري كه درست مانند اولي بود وارد شد. ديگ غذا ، جمعي از مردم ، همان قاشقهاي دسته بلند . ولي در آنجا همه شاد و سير بودند. آن مرد گفت : نمي فهمم ؟ چرا مردم در اينجا شادند در حالي كه در اتاق ديگر بدبخت هستند ، با آنكه همه چيزشان يكسان است ؟ خداوند تبسمي كرد و گفت: خيلي ساده است ، در اينجا آنها ياد گرفته اند كه يكديگر را تغذيه كنند . هر كسي با قاشقش غذا در دهان ديگري ميگذارد، چون ايمان دارد كسي هست در دهانش غذايي بگذارد

******************************

يه روزی يه ماهی خريد توی تنگ انداخت ماهيه هی ميومد کناره تنگ نگاش ميکرد اونها با هم دوست شدندچند روز گذشت ميخواست بره کلاس هميشه ظرفشو خالی ميکرد و دوباره پر ميکرد گفت شب که اومدم اين کارو ميکنم بعد که کلاس تموم شد يه بسته غذای ماهی خريد اومد خونه داشت شام ميخورد ماهيو نگاه کرد ماهی داشت روی اب نگاه ميکرد وسط شام دوباره ماهی ديد از دور بهش گفت شامم که تموم شه ميام غذا ميدم تنگتو تميز ميکنم شامش تموم شد رفت پيش ماهی که بهش غذا بده ماهی مرده بود

******************************

و چه پاک گشته ام امروز...
و زلال ميگرداند فردا مرا خورشيد...
و نيکويی از سوی پروردگار است...
و وجودم هنوز" ترنم زندگی " مينوشد...

******************************

چشمانم...

و زيبای ديدن است آنچه چنين زيباست...
قدر بدانيم بودنمان را... هستنمان را...
قدر بدانيم چشمانمان را...
قدر بدانيم يکدگر را که چنين آموخته ايم همزيستيها را...
چنين امروزی فردا تکرار نخواهد شد...
امروز را بيا ای آشنا هم صدا با هم ترانه بسراييم...
و امروز دستت را به من بسپار که تشنه ام که گرم دستت را بفشارم...
و امروز هنوز زندگی جاريست چو رود ...
و چه زيباست جهان...
و چه زيباست جهان...
و چه زيباست جهان...
******************************

و من انسانم...
و هنوز مشامم گاه و بيگاه پر از وسوسه بوييدن نرگس ميشود...
و هنوز گاهی کودک بيدار روحم را شعله شمعی آرام به خواب ميکند...
من انسانم...
و هنوز در دلم غوغای له کردن برگ خزان زده باغ مجاور است...
و هنوز شبها تا سپيده برای نمردن گلبرگ لاله بی خواب ميشوم...
و من انسانم...
پر از بايدها..شايدها..پر از دلشوره ..خنده..خواهش و پر از خواستنيها...
و ما هنوز انسانيم...
پر از دغدغه های کودک های خواهش ...
و هنوز انسانيم...
پر از اميد..پر از فردا..پر از ديروز و پر از امروز حتی...
و اينچنين انسان خواهيم ماند...
******************************

واژه ها پلی جديدند برای دوباره معنا يافتن ...
و واژه هايم را به دريای زندگی خواهم رساند تا قداست يابند حتی با خون...
و انگشتانم فرمان ميبرند با تمام وجود ..با علم...با عشق...تا آنچنان که بايد بشناسانم....
و اينچنين است رسم نيک با مردمان زيستن در اين ديار روشناييها...
و من يافته ام آنچه مرا خوشنود ميسازد...
در بستر سپيدی ها گويه های ناب زندگی را بيدار خواهم کرد تا با من هم آواز
شوند در ترانه خوانی ناب ميلاد هور...تولد صبح...
تا بدانيم زندگی همچنان زيباست...
******************************

خاطره ها سبزند...

و يافتم ترانه ای را که خويشم را در آن شنيدم...
و سجده ميکنم دادار را...
شنيدم موسيقی را و نهالی سبز در خاطراتم جوانه زد و صعود خواهد کرد...
و به ياد آوردم ديروزهايم را و شاديهايم و سپاس پروردگار را بابت آنچه نيکويی
که گذراندم...
و يافتم خويش را ...
شاخه گلی بر لب-نهالی بر خاطر و جويی در کنار...
و اينک تخليه شدم از امواج منفی فردا....امروز و ديروز...
و چه کسی آگاه خواهد بود از پيش آمدهايی که ما را چشم انتظارند در
فرداهای دور و نزديک...
اميد به يزدان پاک ميبندم و لبخند را بر لب مينشانم و خواهم دانست که:
" اين نيز بگذرد " ...

******************************

بعد از يه مکث کوتاه دستاشو گرفت و سعی کرد گرمشون کنه، از سرما سرخ شده بودن...دوباره به راهشون ادامه دادن .... دست در دست. در همين حال دستشونو کرد تو جيب کتش، اما اون با يه حرکت سريع دستشو کشيد بيرون و با يه عذرخواهی کوچيک جيب خودشو ترجيح داد، به راهشون ادامه دادن ....
******************************
اميد
دفه پيش که ديدمش بازم بد آورده بود اما يجوری ته دلش خوشحال بود... به اين اميد زندگی ميکنه که يه روز يه اتفاق خيلی خوب تو زندگيش بيافته...باور کن، خودش بهم گفت ...
******************************

:بقول يكي كه اسمشو نميدونم
آدمها وقتی می خوابند
انگار يک گره تازه
با معصوميت گمشده خويش می خورند..

يک گره هرچند خيلی خيلی سست..
نگاهشان که می کنی انگار پر شده اند
از پاکی..
..حتی گناهکارترينشان..

******************************
يکی از دوستان می گفت دليل اينکه زنها از مرد ها شادتر و سر زنده تر هستند
اینه که اونا همیشه بالحظه ها سرو کار دارند و به زندگی بصورت کلان نگاه نمیکنن و چون از دیدن غایت پوچی زندگی معاف هستن همیشه شادند
اما امروز یکی از کتابهای اشو رو که میخوندم گفته بود : مولد و افرینشگر بودن بزرگترین عامل شادی نفس انسانهاست.مرد ها اگر بیکار باشن احساس اندوه میکنن چون مولد نیستن اما همینکه دست به کاری زدن راضی و خوشنود میشن .اما چیز جالبی که در زنها وجود داره و باعث سرزندگی و سرور اونا میشه ابستن شدن و تولد یک انسانه ، چه افرینش و تولیدی بزرگتر از این ، که اوشو دلیل شادی زنها رو نشات گرفته از این واقعیت میدونه در حالیکه مردها چنین افرینشی در وجودشون نیست و مجبورن برای راضی نگاه داشتن نفسشون همیشه به فکر کار و مشغله و گرفتاری باشن تا احساس مهم و مولد بودن بکنن ، که البته به عقیده اشو این یکی از
حقه های نفسه که اسایش رو از دنیای امروزیها گرفته و با اصل دانستن نفس به سوی دره بدبختی ها گام بر میداره
به همین خاطر وقتی هم که فراغتی میابیم از ترس اینکه در اثر کاری نکردن دچار پوچی شویم سعی میکنیم به جمع بپیوندیم و در هیاهوی ان این اوقات فراغت و بیکاری را ذبح کنیم و از ترس روبرویی با زندگی در خلوت خویش برهیم
ای کاش حوصله تایپ داشتم بیشتر مینوشتم چون همین حالاش ده بیست صفحه دیگه درددل خودم رو در همین زمینه مجبورم به دلیل نقص فنی در حوصله سانسور کنم

******************************

فروغ: اگر به خانه من آمدی ، برای من ای مهربان چراغ بياور و يک دريچه که از آن به ازدحام کوچه خوشبخت بنگرم


******************************
خنک آن قمار بازی که بباخت هرچه بودش
بنماند هيچش الا، هوس قمار ديگر

******************************


هان چه می نگری
این همین است که هست
حاصل نجوای مستانه دیر نشین
در دیر دیگر از ان شکوه دیرین خبری نیست وکم کم به خرابات می ماند
تنها ساکن اینجا دیرنشینی است که از دنیای رجاله ها روی گردانیده خلوت گزیده
خرامان ره می رود اصلا به پایش بند نیست
بی ادعا
خسته خسته
حال چه انگار می کنی
فرقی هم مگر دارد
اصلا از همان ابتدا یک چیزی بود میدانی چه ؟
کس را به دیوانه چه کار
اگر چه اگرچه
در انجمن عقل فرو شان ننهم پای
دیوانه سر صحبت فرزانه ندارد
******************************

ما آزموده ایم درین شهر بخت خویش
بیرون کشید باید ازین ورطه رخت خویش
از بس که دست میگزم وآه میکشم
آتش زدم چو گل بتن لخت لخت خویش
دوشم ز بلبلی چه خوش آمد که میسرود
گل گوش پهن کرده زشاخ درخت خویش
کای دل تو شاد باش که آن یار تند خو
بسیار تند روی نشیند ز بخت خویش
گر موجخیز حادثه سر بر فلک زند
عارف بآ ب تر نکند رخت وپخت خویش
خواهی که سخت وسست جهان بر تو بگذرد
بگذر ز عهد سست وسخنهای سخت خویش
ای حافظ از مراد میسر شدی مدام
جمشید نیز دور نماندی ز تخت خویش
******************************

تا گریزان گشتی ای نیلوفری چشم از برم در غمت از لاغری، چون شاخه ی نیلوفرم
تا گرفتی از حریفان جام سیمین،چون هلال چون شفق، خونابه ی دل میچکد از ساغرم
خفته ام امشب، ولی جای من دلسوخته صبحدم بینی که خیزد دود آه از بسترم
تار و پود هستیم بر باد رفت، اما نرفت عاشقی ها از دلم، دیوانگی ها از سرم
شمع لرزان نیستم تا ماند از من اشک سرد آتشی جاوید باشد، در دل خاکسترم
سر کشی آموخت بخت از یار، یا آموخت یار شیوه ی بازیگری، از طالع بازیگرم؟
خاطرم را الفتی با اهل عالم نیست نیست کز جهانی دیگرند و از جهانی دیگرم
گرچه ما را کار دل ، محروم از دنیا کند نگذرم از کار دل ، وز کار دنیا بگذرم
شعر من رنگ شب و آهنگ غم دارد ، رهی زانکه دارد نسبتی ، با خاطر غم پرورم
******************************
گنجشک به ماه گفت: از راز اميد عاشق بگو
ماه در سمت سکوت بود
گنجشک گفت : پس راز سکوت عاشق را بگو
ماه همچنان در سمت سکوت بود
گنجشک آهی کشيد
ماه گفت : راز اين آه را بگو
اين بار گنجشک در سمت سکوت بود
ماه آهی کشيد
گنجشک گفت : اکنون تو نيز راز اين آه را می دانی
******************************
گر چه مستیم و خرابیم چو شبهای دگر
باز کن ساقی مجلس سر مینای دگر
امشبی را که در آنیم غنیمت شمریم
شاید ای جان نرسیدیم به فردای دگر

مست مستم مشکن قدر خود ای پنجه غم
من به میخانه ام امشب تو برو جای دگر
چه به میخانه چه محراب حرامم باشد
گر به جز عشق توام هست تمنای دگر

تا روم از پی یار دگری می باید
جز دل من دلی و جز تو دلارای دگر
تو سیه چشم چو آیی به تماشای چمن
نگذاری به کسی چشم تماشای دگر

گر بهشتیست رخ توست نگارا که در آن
می توان کرد به هر لحظه تماشای دگر
از تو زیبا صنم این قدر جفا زیبا نیست
گیرم این دل نتوان داد به زیبای دگر

******************************
زيبايی
زيبايی از شراب خطرناک تر است ؛ چرا که هم صاحب آن و هم بيننده آن را مست می کند
( ضرب المثل اسپانيايی)
******************************

ثروت خود را بر روی اين زمين نيندوزيد زيرا ممکن است بيد يا زنگ به آن آسيب رساند و يا دزد آن را بربايد
ثروتتان را در آسمان بيندوزيد در جايی که از بيد و زنگ و دزد خبری نيست . اگر ثروت شما در آسمان باشد فکر و دلتان نيز در آنجا خواهد بود . ( مسيح)
******************************

به دشمنان خود
محبت کنيد و برای لعن
کنندگان خود برکت بطلبيد و به آنانی که از شما نفرت کنند احسان کنيد
******************************

خوابم نمي ربود
نقش هزار گونه خيال از حيات و مرگ
در پيش چشم بود
شب, در فضاي تار خود آرام مي گذشت
از راه دور, بوسه سرد ستاره ها
مثل هميشه, بدرقه مي كرد خواب را
در آسمان صاف
من در پي ستاره خود مي شتافتم
چشمان من به وسوسه خواب گرم شد
ناگاه بندهاي زمين در فضا گسيخت
در لحظه اي شگرف, زمين از زمان گريخت
در زير بسترم
چاهي دهان گشود
چون سنگ, در غبار و سياهي رها شدم
مي رفتم آنچنان كه زهم مي شكافتم
دردي گران به جان زمين اوفتاده بود
نبضش به تنگناي دل خاك مي تپيد
در خويش مي گداخت
از خويش مي گريخت
مي ريخت, مي گسست
مي كوفت, مي شكافت
وز هر شكاف, بوي نسيم غريب مرگ
در خانه مي شتافت
انگار, خانه ها و گذرهاي شهر را
چندين هزار دست
غربال مي كنند

مردان و كودكان و زنان مي گريختند
گفتي كه اين گروه ز وحشت رميده را
با تيغ هاي آخته دنبال مي كنند
آن شب زمين پير
اين بندي گريخته از سرنوشت خويش
چندين هزار كودك در خواب ناز را
كوبيد و خاك كرد
چندين هزار مادر محنت كشيده را
در دم هلاك كرد
مردان رنگ سوخته از رنج كار را
در موج خون كشيد
وز گونه شان, تبسم شوق و اميد را
با ضربه هاي سنگ و گل و خاك, پاك كرد
در آن خرابه ها
ديدم كه مادري به عزاي عزير
خويش
در خون نشسته بود
در زير خشت و خاك
بيچاره بند بند وجودش شكسته بود
ديگر لبي كه با تو بگويد سخن نداشت
دستي كه در عزا بدرد پيرهن نداشت
زين پيش, جاي جان كسي در زمين نبود
زيرا كه جان, به عالم جان بال مي شگود
اما در اين بلا
جان نيز فرصتي كه برآيد زتن نداشت
شب ها كه آن دقايق جانگاه مي رسد
در من نهيب زلزله بيدار مي شود
در زير سقف مضطرب
خوابگاه خويش
با هر نفس تشنج خونين مرگ را
احساس مي كنم
آوار بغض و غصه و اندوه, بي امان
ريزد به جان من
جز روح كودكان فرومرده در غبار
تا بانگ صبح نيست كسي همزبان من
آن دست هاي كوچك و آن گونه هاي پاك
آز گونه سپيده دمان پاك تر, كجاست؟
آن چشم هاي روشن و آن خنده هاي مهر
از خنده بهار طربناك تر, كجاست؟
آوخ! زمين به ديده من بي گناه بود
آنجا هميشه زلزله ظلم بوده است
آنها هميشه از زلزله ظلم ديده اند
در زير تازيانه جور ستمگران
روزي
هزار مرتبه در خون تپيده اند
آواز جهل و سيلي فقر است و خانه نيست
آين خشت هاي خام كه بر خاك چيده اند
ديگر زمين تهي ست
ديگر به روي دشت
آن كودكان ناز
آن دختران شوخ
آن باغ هاي سبز
آن لاله هاي سرخ
آن بره هاي مست
آن چهره هاي سوخته از آفتاب نيست
تنها در آن ديار
ناقوس ناله هاست كه در مرگ زندگي ست
فريدون مشيري در زلزله شهريور 1341
******************************
نكات مهم
وقتی دری را به روی خود بسته ديدی ؛ بدان که در پس آن چيزی برای تو نهاده اند ... پس برای گشودن آن دست به کار شو


آنگاه که کتابی می خوانی بکوش تا حال خود را بدانی و ببينی که در آن با تو چه خطابی کرده اند


آنگاه که فساد در بر و بحر فراگير شد بار سفر از زمين بربند و عزم آسمان کن


اگر از تو بپرسند ؛ آن کدام ظاهر است که هرگز شناخته نمی شود و آن کدام باطن است که هرگز ناشناخته باقی نمی ماند ؛ بگو آن حق است


تکبر کن بر آن کس که بر خدا تکبر می کند ؛ زيرا اين نشانه تواضع توست


تو همچون خانه ای هستی که رازی در آن سکونت دارد . روز اين خانه هنگام ظهور راز است در آن ؛ و شب آن هنگام غايب شدن راز است در آن . هنگام شب به تعبد پرداز و هنگام روز سخن گو

******************************


پسر بچه ای وارد یک بستنی فروشی شد و پشت میزی نشست
پیشخدمت یک لیوان آب برایش آورد
:پسر بچه پرسید
" یک بستنی میوه ای چند است ؟ "
:پیشخدمت پاسخ داد
" ٥۰ سنت "
پسر بچه دستش را در جیبش برد و شروع به شمردن کرد
:بعد پرسید
"یک بستنی ساده چند است ؟"
در همین حال ، تعدادی از مشتریان در انتظار میز خالی بودند
:پیشخدمت با عصبانیت پاسخ داد
" 35 سنت"
:پسر دوباره سکه هایش را شمرد و گفت
" لطفا یک بستنی ساده "
پیشخدمت بستنی را آورد و به دنبال کار خود رفت
پسرک پس از خوردن بستنی ، پول را به صندوق پردااخت و رفت
وقتی پیشخدمت بازگشت ، از آنچه دید ، شوکه شد
آنجا در کنار ظرف خالی بستنی ، ٢ سکه ٥ سنتی و ٥سکه ۱ سنتی
گذاشته شده بود – برای انعام پیشخدمت

******************************

روزي مردي ثروتمند در اتومبيل جديد و گران قيمت خود با
سرعت فراوان از خيابان كم رفت و آمدي مي گذشت
ناگهان از بين دو اتومبيل پارك شده در كنار خيابان يك پسر بچه پاره
آجري به سمت او پرتاب كرد.پاره آجر به اتومبيل او برخورد
كرد
مرد پايش را روي ترمز گذاشت و سريع پياده شد و ديد
كه اتومبيلش صدمه زيادي ديده است. به طرف پسرك رفت و او
را سرزنش كرد
پسرك گريان با تلاش فراوان بالاخره توانست توجه مرد را به سمت پياده رو، جايي كه برادر فلجش از روی صندلي چرخدار به زمين افتاده بود جلب كند
پسرك گفت:"اينجا خيابان خلوتي است و به ندرت كسي از آن عبور
مي كند. برادر بزرگم از روي صندلي چرخدارش به زمين
افتاده و من زور كافي براي بلند كردنش ندارم
"براي اينكه شما را متوقف كنم ناچار شدم از اين پاره آجر استفاده كنم "
مرد بسيار متاثر شد و از پسر عذر خواهي كرد
برادر پسرك را بلند كرد و روي صندلي نشاند و سوار اتومبيل گرانقيمتش شد و به راهش ادامه داد
در زندگي چنان با سرعت حركت نكنيد كه ديگران مجبور شوند
براي جلب توجه شما پاره آجر به طرفتان پرتاب كنند
خدا در روح ما زمزمه مي كند و با قلب ما حرف مي زند
اما بعضي اوقات زماني كه ما وقت نداريم گوش كنيم
او مجبور مي شود پاره آجري به سمت ما پرتاب كند
اين انتخاب خودمان است كه گوش كنيم يا نه
******************************

آه از من
آه از من گفتار از تو گيتار از من ديدار از تو
اندوه از من ايثار از تو آغاز از من تکرار از تو
لبخند زدی زيبايم کردی منو به بازی گرفتی رسوايم کردی
ساکت شدم صدايم کردی پنهان شدم پيدايم کردی
شاعرم کردی داد زدم نرو نرو جدايم کردی نمی آيم نمی آيم
غزل بخوان آواز بخوان



تو را به وسوسه ای آغاز کردم و به به دغده ای دچار شدم
اینک تو فقط یک تقدیری و بس
تو زمزمه می کنی پلک بر هم می نهم و هزاران رویا
صبح وقتی مرا به نام صدا می کنی بیدار می شوم
تنهایی من واقعیتی است و تو حقیقی و فاصله ای است میان این و او
سلام کدامینمان به منظوری ست منی که عشق آورده ام یا تویی که زندگی را

وقتی که باد می آید پنجره ات را باز کنچشمانت را ببند و رویاهایت را رها کن
هر جا که باشم می شنومت
تو از بیراهه ترین راه آمده بودی در خلوت ترین شب و در رویایی ترین خواب
و با سلام تو من بر خواستم و همه چیز هویدا شد
عادت کنیم یکدیگر را به نام بخوانیم در پس کوچه های تنهایی
وقتی کسی می آید خستگی را بهانه نکنیم
اصلا این غریبه های منتظر با انتظارهایشان راه را گم کرده اند
******************************
هر روز در فکر تو هستم
though i dont write
Or call you
As often as i would like to
I spend time every day
Thinking about you

Sometimes it is
A memory of something we shared
Other times it is
An incident in my life
That I imagine myself
Telling you about

No matter what it is
In my mind
I write and call you every day
And i miss you


گر چه آنقدر که می خواهم
به تو نامه نمی نويسم
يا تلفن نمی کنم
هر روز
در فکر تو هستم

گاه در فکر
خاطره ای که با تو داشتم
و گاه در روياهايم
برای تو
آنچه برايم رخ داده را تعريف می کنم

مهم نيست
به چه فکر می کنم
هر روز برایت نامه ای می نویسم یا به تو تلفن می کنم
و دلم برایت تنگ می شود

******************************
دوست من ، واقعا دلتنگ توام
I really miss you
I have other friends
Whom I talk to
but it is not
The some'

you have such
A deep undertanding
Of who I am
I hardly have to
speak any words

And you know just
What I am saying
I relly miss you
And I want to be sure
That you know
That no matter where i go
Whom i meet
Or what i do
I ll never find
As deep a friendship
Wite anyone as I
Have wite you

واقعا دلتنگ توام
دوستان بسیاری دارم
که می توانم با ایشان گفتگو کنم
ولی تو
چیز دیگری هستی

تو
آن چنان مرا خوب می شناسی
که بدون این که لب بگشایم
می دانی
که چه می گویم

واقعا دلتنگ توام
و می خواهم اینرا بدانی
حتما بدانی
مهم نیست به کجا می روم
و که را می بینم
یه چه می کنم
هرگز
دوستی چنین ژرف
که در وجود تو یافته ام را
در دیگری نخواهم یافت

******************************
ای کاش ...
وقتی روی قلبم نام تو حک شده برای زدودن نامت باید قلبم را بشکنم یا بسوزانم
وقتی صبح ها با یاد تو بیدار می شوم باید همیشه خواب باشم خوابی جاودانه تا...

وقتی تو را همچون بت می پرستم برای کافر شدن،باید بت وجودت را در خیالم بشکنم
تو استاد درس عاشقی ام شدی ، من هنوز در اولین کلاس عاشقی مانده ام

چگونه به من می گویی یاد تو را همراه نبرم ؟ آخر زبانم ،فکرم ،خیام تنها تو را می شناسد و تنها نام تو را می داند

آیا می توان از تو گذشت ؟
آیا می توان به خود تلقین کرد که تو از اول نبوده ای؟

آیا می توان چشمها را بست و هیچ ندید؟
آیا می توان در خاطر آزرده ی خویش نام دیگری را نوشت؟

آیا می توان دل را با خنده ای ، با نگاهی،شاد کرد یا از دلتنگی در آورد؟
آیا می توان گرفتار طلسم و جادوی روی تو نبود؟درخت خشکیده عقل و غرور را می توان دوباره بارور کرد؟؟

امید را جان تازه می توان بخشید ؟ آیا هجران و سفر را می توان نعمتی عظیم بخشید؟
آیا در سفر می توان فراموشت کرد؟؟


همیشه حرفات برای من دوست داشتنیه نمی دونی چقدر دوست دارم وقتی حرف می زنی کنارت باشم سرمو بذارم روی شهر امن شونه هات و تو برام حرف بزنی و من فقط تو رو نگاه کنم ولی حیف که سرنوشت من و تو از هم جداست
ولی من و تو می تونیم با هم به جنگ سرنوشت بریم و با هم دنیای همو بسازیم
ولی باز هم نمی شه به جنگ سرنوشت رفت چون بازم سرنوشته که می یاد من و تو رو از هم جدا می کنه ای کاش در این شب غمگین پیشم بودی ای کاش می تونستم بهت بگم چقدر دوستت دارم ای کاش
...

******************************

گريز

به تو از تو مي نويسم
به تو اي هميشه در ياد
اي هميشه از تو زنده
لحظه هاي رفته بر باد
وقتي كه بن بست غربت
سايه سار قفسم بود
زير رگبار مصيبت
بي كسي تنها كسم بود
وقتي از آزار پاييز
برگ و باغم گريه مي كرد
قاصد چشم تو آمد
مژده ي روييدن آورد
به تو نامه مي نويسم
اي عزيز رفته از دست
اي كه خوشبختي پس از تو
گم شد و به قصه پيوست
اي هميشگي ترين عشق
در حضور حضرت تو
اي كه مي سوزم سراپا
تا ابد در حسرت تو
به تو نامه مي نويسم
نامه اي نوشته بر باد
كه به اسمت چو رسيدم
قلمم به گريه افتاد
اي تو يارم ، روزگارم ، گفتني ها با تو دارم
اي تو يارم ، از گذشته يادگارم
به تو نامه مي نويسم
اي عزيز رفته از دست
اي كه خوشبختي پس از تو
گم شد و به قصه پيوست
در گريز ناگزيرم
گريه شد معناي لبخند
ما گذشتيم و شكستيم
پشت سر پلهاي پيوند
در عبور از مسلخ تن
عشق ما از ما فنا بود
بايد از هم مي گذشتيم
برتر از ما عشق ما بود
اي تو يارم ، روزگارم ، گفتني ها با تو دارم
اي تو يارم ، از گذشته يادگارم

ايکاش چمدان عشقمان اينقدر سنگين نبود که مجبور شويم نيمه راه بگذاريم ودست خالی برويم

******************************

اگر می آمدی
فردا را برایت میسرودم
اما افسوس
دستهای تو هنوز
در انتهای دیروزند
******************************
هيچ شمردی
چند ستاره
در چشمان پر تمنای دخترک لانه کرده بود ؟
.....
هيچ شمردی
چند هزار روز
چشمان بی ستاره ی دخترک
به پنجره ی خالی خيره مانده است ؟
.....
***************************************

دشت ها آلوده ست
در لجنزار گل لاله نخواهد روييد
در هوای عفن آواز پرستو به چه کارت آيد؟
فکر نان بايد کرد
و هوايی که در آن
نفسی تازه کنيم
گل گندم خوب است
گل خوبی زيباست
ای دريغا که همه مزرعه ی دلها را
علف هرزه ی کين پوشانده ست
هيچ کس فکر نکرد
که در آبادی ويران شده ديگر نان نيست
و همه مردم شهر
بانگ برداشته اند
که چرا سيمان نيست
و کسی فکر نکرد
که چرا ايمان نيست
و زمانی شده است
که به غير از انسان
هيچ چيز ارزان نيست
******************************
...ای کاش آدما اينقدر جرت يا شهامت داشتن که
انگار تو قلب من يه شمارش معکوس شروع شده.فقط صدای تيک تيک مياد. ای کاش آدما يه کمی بيشتر از اين شهامت داشتن. نميدونم چی بگم جز اينکه...
...
*****************************************************
دلم گرفته است
دلم گرفته است
به ایوان میروم و انگشتانم را
بر پوست کشیده شب میکشم
چراغهای رابطه تاریکند
چراغهای رابطه تاریکند

کسی مرا به مهمانی آفتاب
معرفی نخواهد کرد
کسی مرا به مهمانی گنجشکها نخواهد برد
پرواز را به خاطر بسپار
پرنده مردنیست
******************************
معنای زنده بودن من، با تو بودن است
نزدیک، دور
سیر گرسنه
رها،اسیر
دلتنگ، شاد
آن لحظه ای که بی تو سراید مرا مباد
مفهوم مرگ من در راه سرافرازی تو،در کنار تو
مفهوم زندگی من
معنای عشق نیز
در سرنوشت من
با تو همیشه با تو
هر اتفاقی که بيفتد در زنده گی احمقانه ما تغييری پيدا نميشود ما هم به طور احمقانه آن را می گذرانيم چون کار ديگری از دستمان بر نمی آيد.
...فقط دقيقه هاراسر انگشت می شماريم تا
...با کابوس شب در آغوش بشويم.آدم هی چين وچروک جسمی ومعنوی می خوردو هی توی لجن پايين تر می رود
...زند گی با همان حماقت سابق ادامه دارد
چهار ستون بدن را به کثيف ترين طرزی می چرانيم و
مسخره بازی ادامه دارد
...
صادق هدايت

******************************

تو به من خنديدی
و نمی دانستی
من به چه دلهره از باغچه همسايه
سيب را دزديدم
باغبان از پی من تند دويد
سيب را دست تو ديد
غضب آلوده به من کرد نگاه
سيب دندان زده از دست تو افتاد به خاک
و تو رفتی و هنوز،
سالها هست که در گوش من آرام آرام
خش خش گام تو تکرار کنان
می دهد آزارم
و من انديشه کنان
غرق اين پندارم
که چرا،
خانه کوچک ما
سيب نداشت
{حميد مصدق خرداد 1342}
*************************
من به تو خنديدم
چون که می دانستم
تو به چه دلهره از باغچه همسايه
سيب را دزديدی
پدرم از پی تو تند دويد
و نمی داسنتی
باغبان باغچه همسايه
پدر پير من است
من به تو خنديدم
تا که با خنده خود
پاسخ عشق تو را
خالصانه بدهم
بغض چشمان تو، ليک
لرزه انداخت به دستان من و
سيب دندان زده از دست من افتاد به خاک
دل من گفت: برو
چون نمی خواست، به خاطر بسپارد
گريه تلخ تو را
و من رفتم و هنوز
سالها هست که در ذهن من آرام آرام
حيرت و بغض تو
تکرار کنان
می دهد آزارم
و من انديشه کنان غرق اين پندارم
که چه می شد، اگر
باغچه کوچک ما
!سيب نداشت
*********************************************
*********************************************

:مي دونی دوستم چی می گفت
می گفت : هيچ چيز غمگين تر از يک
واگن قطار ايستاده زير باران تو يک ايستگاه متروک نيست
..........................
*************************
دلتنگی
دنيا عجب کوچيکه ، اندازه دل آدمهاشه
........ولی غمش
دل مشغولی آدمها هم با خودشون بزرگ می شه ، ذهنيتها شکل می گيره ، ذهن چارچوب بندی ميشه ، فقط برای راحتی خودش ، چون همه چيز رو دوست داره از اون چارچوب ببينه
............اونوقت قضاوتها شروع میشه
............احساس بزرگی می کنه ، محیط برای بروز صفات آماده می شه

*****************************
همه اینها رو گفتم تا
یادم نره چی هستم
، کجام ،
باید کجا باشم
*****************************
شايد اين بزرگترين اشکال ما آدماس که سعی می کنيم هر چيزی رو ( چه خوب و چه بد! ) به خودمون ربط بديم... و شايد يکی ديگه از بزرگترين اشکالامون اينه که هميشه سعی می کنيم خودمونو با منطق ترين موجود زمين ببينيم و با اطمينان بگيم که اون طرف
!!!حالا هر کی که هس ) خيلی احمق و بی شعور و چمی دونم ابله!!!!! )
...
بزرگترين بد شانسی من اينه که هميشه همه چی با هم ميان و يقه مو می گيرن!!! اگه من چند روز پيش يه سری *س شعرو رديف کردم اينجا
... منظورم به يه نفر که مثلا با من نيومده بيرون نبوده...! اعصابم از چند طرف خورد بوده

خب وقتی آدم تا حد مرگ بی حوصله و کلافس و تنها سرگرميش می تونه
شدن on line
on باشه، و بعد در حالی که حالت داره از پشت کام نشستن به هم می خوره ولی انگار مجبوری همچنان
بمونی، اون وقت مامانت زنگ بزنه خونه و بگه فلان فلان شده اين تلفن چرا انقد اشغاله؟!!!!!!! و تو اون وقت به اين فکر می کنی که آدم وقتی تو روز تعطيل تو خونه تنهاس چه کار ديگه ای می تونه بکنه؟؟؟؟!!! و بعد اعصابت می ريزه تو هم... ( نمی ريزه؟) تازه مگه اعصاب آدم فقط واسه اين چيزای تخمی خورد می شه؟

اصل قضيه مال وقتيه که يه نفر و از ته دل دوس داری ولی به زور می خوای به خودت بقبولونی که اينجوری نيست... اون وقت يه نفر ديگه هم هس که مثلا دوستت داره، تو هم می خوای دوسش داشته باشی ولی نمی تونی...!!! واسه همين اعصابت خورد می شه

اعصابت خورده چون چند روز بيشتر به ولنتاين نمونده ولی تو مثل بقيه در گير گل و عروسک و شکلات خريدن نيستی... چون فکر می کنی
کسی نيس که لايق دوست داشتن واقعی ت باشه

می فهمي؟؟ نه... تو اين چيزارو نمی فهمی...پس بهم بخند... بخند و اين چيزارو هم يه سری *س شعر ديگه حساب کن
همه ی اين چيزاس که بعضی وقتا آدم و مجبور به نوشتن اين اراجيف می کنه... اون وقت تو بيا
.................
تازه اين چيزايی که گفتم هم شايد دلايل اصلی نوشتن اون يادداشت نبود، اما حيف که نمی تونم همه ی حرفای دلمو بنويسم
...
بعضی وقتا خوبه آدم بهانه ای واسه فرياد کشيدناش داشته باشه
در هر صورت متاسفم... به خاطر همه چيز
************************************
************************************
Happy valentine
در سال هاي بسيار دور در قرن سوم ميلادي شخصي به نام كلوديوس بر روم حكومت مي كرد. او ارتش بزرگي داشت وعلاقه زيادي به كشور گشايي داشت و از تمام مردان خواسته بود كه داوطلب نبرد در جنگ شوند، اما كسي اين كار را نكرد چون همه به همسر و خانواده خود
علاقه مند بودند
كلوديوس عصباني شد و فكر عجيبي به سرش زد، فكر كرد اگر مردان را از ازدواج كردن باز دارد ديگر دلبسته نخواهند شد و همه به ارتش او خواهند پيوست. پس كلوديوس ازدواج را در كشورش غير قانوني وممنوع كرد. در اين ميان كشيشي به نام سنت والنتين بود كه مانند بقيه مردم با اين قانون مخالف بود اوتصميم گرفت زوج هاي جوان را مخفيانه و با يك جشن كوچك به هم برساند. يك اتاق كوچك يك شمع عروس و داماد والنتين و مراسمي كه تماما در نجوا برگزار مي شد. تا اين كه يك شب آنها متوجه صداي پاي سربازان نشدند
...
بله والنتين به زندان افتاد و قرار شد محاكمه شود اما مردم دسته دسته به ملاقات او ميرفتند تا بگويند كه آنها نيز مانند او به عشق ايمان دارند. يكي از ملاقات كنندگان هميشگي والنتين دختر نگهبان زندان بود كه توانسته بود هر روز با اجازه پدرش به ديدار او برود آنها گاه تا ساعت ها با هم صحبت مي كردند.تا اينكه روز 14 فوريه سال 269 ميلادي حكم والنتين صادر و او محكوم به مرگ شد. او با نامه كوتاهي از دختري كه هر روز به ملاقاتش مي رفت خداحافظي كرد
از آن سال به بعد روز 14 فوريه روز فرستادن پيام عشق است به كسي كه دوستش داريد و مي خواهيد عشق وعلاقه تان را به او ابراز كنيد و يا از او بخواهيد كه يار شما يا به قول والنتين و يا اصطلاحا شريك زندگيتان باشد. جمله معروف be my valentine كه آن را شايد تا كنون ديده باشيد. البته در كشور هاي اروپايي اين روز مراسم جشن خاصي دارد.
:شما نيز فرصت رااز دست ندهيد و اگر كسي را دوست داريد فقط يك جمله بگوييد
be my valentine
سنت والن تاين نام کشيشي است که در قرون نخست ميلادي زندگي مي‌کرده است. در زمان زندگي وي ايمان به مسيح و دين مسيح جرم بود و سن والن تاين در راه عشق و ايمان به مسيح تا پاي جان رفت و سرانجام در راه عشق به معبودش شهيد گرديد
رفته رفته اين روز به روز موسوم به عشاق تبديل کشت و مرسوم است در اين روز تمام زوجها و کساني که در قلبشان عشقي پاک دارند به طريقي محبت و عشق خود را ابراز مي‌کنند
***************************

عشق
1-
چشمان من تويي ولي امشب مرا نخواب**
پاهاي من تويي ولي از پيش من نرو
2-
به داشتنت كه نه به **
تو sms
قانع ام
3-
message اين**
خالي نبود
پر از بوسه هاي من بود
4-
مثل گل اناري **
ازدور دل برآري
نزديك بو نداري
5-
اولش اونقدر دوستت داشتم كه **
دلم مي خواست بخورمت
حالا پشيمونم كه چرا نخوردمت
6-
سينه ام آينه ايست**
با غباري از غم
تو به لبخندي از اين آينه بزداي غبار
7-
باران كه بيايد همه عاشق هستند**
8-
اينجا را ترك كن**
مرا ترك نكن
9-
sms اين **
را يك بار مي نويسم
بسار بخوان
10-
به همه ي زبانهاي دنيا دوستت دارم**
11-
قول مي هم وطن تو باشم**
قول بده پايتخت من باشي
12-
خورشيد را مي دزدم **
فقط براي تو
مي گذارم توي جيبم تا فردا به موهايت بزنم
آه چرا فردا نمي شود
يكي نيست بگويد
خورشيد كدام گوري رفته است؟
13-
دلم هواي دو پنجره دارد**
يكي براي باز كردن
وديگري براي دوباره باز كردن
14-
آفتاب لب بام خانه ي ما بود : عشق**
15-
شبها توي خواب راه مي روم**
براي رسيدن به تو وقت كم دارم
16-
من كشتي ندارم كه غرق شود**
آزادي كه به خطر بيفتد
17-
گل قشنگ است**
بهار زيباست
آب زلال است
روي آب گل بهار مي نويسم
تولدت مبارك
18-
هوا را از من بگير خنده ات را نه**
19-
ستاره را به تو نمي دهم تا بگويي**
خوشا شبهاي بي مهتاب
آسمان را به تو مي هم
تا نداني چه كارش كني
20-
ديدار ما **
چون آب و ماه
چه دور
چه درهم.
21-
زن مثل سايه است **
اگر دنبالش بروي فرار مي كند اگر از او فرار كني دنبالت مي آيد
22-
حال همه ي ما خوب است**
اما تو باور نكن
23-
چراغهاي رابطه تاريكند**
24-
من هميشه دير رسيدم**
شايد
هر بار با قطار قبلي
بايد مي آمدم
25-
قول مي دهم كشتي روياهايت باشم**
قول بده آخرين بندر تو باشم
26-
من از كفشهايم **
آن طرفتر نرفته ام
27-
مرا بكش تا در عقب تو بدوم**
28-
مي آيي و **
انتظار از لغتنامه ها پاك مي شود
29-
آه اي زندگي اين من كه با همه پوچي از تو لبريزم**
30-
من دوست دارم از تو شنيدن را**
31-
.تو را من چشم در راهم**
32-
سكوت دسته گلي بود ميان حنجره ي من**
33-
هر وقت من درخت بودم تو پرنده باش **
تا هر زمان كه ماه من باشي ستاره ام
34-
آنكه مي گريد يك درد دارد**
آنكه مي خندد هزار درد
35-
smsدر هر **
عشقي زنداني است
36-
پس از سالهاي مديد آمدي**
غريبانه رفتي غريب آمدي
37-
ايام مي آيد تا مبارك شود به شما **
ايام را مبارك باد از شما
مبارك شماييد
38-
قول مي هم كه ابر تو باشم**
قول بده باران من باشي
39-
من ,تو مقصر ويرگول است**
40-
اگر چيزي نداشته باشيم كه به خاطرش بميرم**
مطمئنا چيزي هم نداريم به خاطرش زندگي كنيم
41-
روي كوچه برفي **
ردپايي ست كه برنگشته
انگار قصه توست.
42-
دير آمدي و باد همه ي رويا ها را باخود برد**
اگر يك زن گرسنه با يك مرد گرسنه ازدواج كند يك گدا به دنيا مي آيد
43-
اگر خواستي قبل از من بميري**
بگو كه يه دوست را همراه خودت مي بري يا نه؟
44-
ممكنه تو در تمام دنيا يك نفر باشي**
اما براي يك نفر تمام دنيايي
45-
اي فلاني زندگي شايد همين باشد**
****************************************************
مرگ
46-
آنجا مستطيلي خالي افتاده است**
خدا كند اندازه كسي نباشد
47-
هركه مي ميرد از حافظه ما چيزي مي كاهد**
48-
.كسي كه مهربان است مرده است**
49-
مرگ گاهي ريحان مي چيند**
50-
جهان جاي عجيبي ست**
هركس شليك كند
خودش كشته مي شود
**********************************************************
**********************************************************


ما آدم ها روزی چندين بار با خودمون خلوت می كنيم اما اصلاًً حواسمون نيست كه رفتيم تو يكی از بهترين حالات و روحيات كه فقط و فقط متعلق به خودمونه
من كه خلوت خودمو خيلی دوست دارم
با اينكه به چيزی فكر نمی كنی اما همه چيز تصوير وار از پيش چشمت ميگذره و نزديكتر از هميشه می تونی احساسشون كنی
تو خلوت خودت می تونی به جاهايی سفر كنی كه هيچ وقت نرفتی و شايد هم هيچ گاه نخواهی رفت
تو خلوت خودت می تونی از هميشه سبكتر و آزادتر باشی
تو خلوت هر انسانی" من " براش شكل ميگيره و می تونه به بزرگترين منزلت ها برسه به مقامی كه به اندازه همون جاهايی كه هرگز نميرسه براش دوره
تو خلوتت آرزو هات نزديكترن ، لمس ميشن
تو خلوتت عشقت به تو نزديكتره ، لمس ميشه
من كه خلوت خودمو خيلی دوست دارم
**********************************************************
تو چه خواهی كرد ؟
ای سر كشيده از صدف سالهای پيش ، ای فاصله ، ای تماميت هستی ، ای تنهائيت خوبی ، با من بگو حكايت خود را
اكنون من و توايم و همان خنده و آن شرم بی انتها و آن دستان گرم و آن قلب های پاك ، تا جاودانه ترين روز های عشق
يك نفر دل تنگ است و در حصار غم و غصه زندانی ، تو توانايی آن را داری با كليدی از مهر در اين قفس بی انتها را بگشايی
با من بگو حكايت خود را
چه سعی بيهوده ای دارم من ، مهرت از سينه بيرون نخواهد رفت و چه سعی بيهوده ای دارم من
با من يك پاسخ كوتاه بگو
تو چه خواهی كرد ؟
با وجودی كه پر از ايثار است
با دلی پر شده از سرخی عشق
با نگاهی به زلالی صاحب آن
**********************************************************
وقتی با تو حرف ميزنه، باورش کن
هرچند ممکنه صداش، رويای تورو از هم بپاشونه
عشق همانطور که تاج بر سرت ميذاره
به صليبت ميکشه
و با اینکه تو را میپرورونه
شاخ و برگتو هرس ميکنه
*****************************
هنگامی که عشق به شما اشاره ای کرد، دنبالش بريد
هر چند راهش سخت و نا هموار باشه
هنگامی که با بالهاش تو رو در بر ميگيره
تسليمش شو
هرچند ممکنه تيغهای نهفته توی بالهاش
زخميت بکنه
*****************************
!!!هيچ وقت نقاش خوبی نخواهم شد
امشب دلی کشيدم
شبيه نيمه سيبی
که به خاطر لرزش دستانم
به زير آواری از رنگها
!!!...نا پديد ماند
*****************************
بيا اين شهر پردود و دمو ترک کنيم
از اين خيابونای گرفته بگذريم
اینجا هر روز به جای گل از خاک ، سیمان جوونه میزنه
باید بریم
آروم و حساب شده
نگاه کن
این فلشهای روی زمین ، راهو نشون میدن
برای اینکه بچه ها حتما حتما راه آخر پیاده رو رو خوب میدونن
باید بریم
آروم و حساب شده
*****************************
ميشه با ستاره های چشم تو! مغرب نو ، مشرق نو برپا کرد
ميشه از دست تو مردو
ديگه از دست تو هم راحت!!!!شد
*****************************
: ميگه
بارونو دوست دارم هنوز
...چون تورو يادم مياره
پس من چرا بارونو دوست دارم
با اينکه تورو به يادم نمياره؟؟
*****************************
تو زندگی ، به آينده فکر ميکنی.ميدونم به چی. به کی
تو فکر ميکنی هر کسی رو چقدر ميتونی دوست داشته باشی؟
تا کی؟
هيچ کس نميتونه يکی ديگه رو صادقانه دوست داشته باشه
اگه يکی يه فکری داره شايد نتونه هيچ وقت در موردش حرف بزنه
!!!يعنی شايد واقعی نباشه

Friday, February 06, 2004

با دل می توان پرواز کرد و با نگاه هم می توان رفت
می توان گل هميشه سرخ وجود را بر فراز درياچه ای
نقره ای به پرواز درآورد
خدايا! با تو بودن زندگی را بر قله ی دوستی ها می نشاند
سحرگاهان که شبنم عشق بر گونه هايم می لغزد و بر سجاده ام
می نشيند،گل ها را می بويم تا عطر تو به مشامم رسد،تا به
... طلوعی و آغازی دوباره بی انديشم
********************************************
چشمان ما ، ناپان ترین سرزمینهاست ، و قلب ما ، جایی که تمام احساسات بشری آنجاست ،
جایی که انسان در تلفیق اندیشه اش با آن معنا می یابد ، کهکشانی ترین آسمانهاست
.و پرستاره ترین
. که رخشاتنرین و ناب ترین قطره های عشق از آن رو فرو می چکد
این گونه است که زندگی آغاز می شود ، هرچند که زندگی همواره در آغاز است
ما در عصری زندگی می کنیم که آدمها خیلی دورتر از خودشان ایستاده اند و بسیار از یکدیگر فاصله دارند
هیچ کس پنجره اتاق دیگری را باور نمی کند
کسی صدای تنهایی پرده ها را نمی شنود ، وقتی که آرام بر هم کشیده می شوند و اتاق و آدم اتاق آن سو می ماند
بیا سکوت را از من چون تحفه ای بگیر و با خود ببر ، سکوت که کنیم ، بی زبانی ها به سخن در می آیند . بیا صداهای روزمره را نشنویم بلکه به خاموش ترین صدا برسیم
در خیابان ، قیل وقال شهر و خنده هایی که دهان را تا بناگوش چاک می دهد ، هیچ صدایی نیست . من دیده ام و بارها گوش داده ام ، هیچ صدایی نیست
من مثل شیشه ها ، دانه های باران را شمرده ام
و مثل برگها ، حرف بادها را شنیده ام
از پنجره اتاقت نگاه کن ، وقتی برف می بارد و نرم بر دیوار و طناب رخت می نشیند ، وقتی گنجشکها می آیند و با جیک جیک زمستانی ، بر گرد شاخه ای می چرخند و باز دور می شوند ، وقتی شاخه ای از برف رها می شود ، وقتی که یک لحظه آفتاب می تابد و سایه تو بر دیوار می افتد و عکست در آیینه شفافتر پیدا می شود ، اینجاست که صداهای پنهان به صدا در می آیند ، اینجاست که به صدا باید رسید و تنها وقتی می توان زبان پنهان صداهای پنهانتر را فهمید ، شنید و دید که عریانی لباس ذهن ما باشد
عریان از خواستنها و داشتنها ، دور از تمام روزمرگی
آنگاه اگر خوب گوش دهی ، به تنها ترین صدای دیگری خواهی رسید که در میان آن همه صدا جاری است
آن صدا ، صدای ماست ، صدای توست ، صدای اوست ....... صدایی که تنها در درون
!!! ماست
*********************************************
... و شايد زندگي...

به خورشيد كدامين باور جاويد بسپارم
شب دل را؟
حقيقت؟
عشق؟
انسان ؟
بيكرانه گنبد آبي
خدا؟
!مبهوت
مي دانم كه چيزي هست و
مي جويم
نمي يابم
و شايد زندگي
جز جستجوي دائم و پيوسته آن چيز
چيزي نيست
مي جوييم
مي ميريم
...شايد
!...كس چه مي داند
*********************************************
...آينده
آينده ام را پنهان خواهم کرد
در حريم امن عشق
در امتداد سکوت های عاشقانه
در جريان جويباری
که از معنای عشق سر چشمه می گيرد
آينده ام را پنهان خواهم کرد
!در جعبه ی امنی از شيشه
که حافظ عشق من و تو
از نگاه های نا محرم است
آينده ام را پنهان خواهم کرد
در موج بی قرار دريا
در تخم افشانی گياهان،در هر فرياد عاشقانه ی شبانه ام
در تک تک فصل ها
...پنهانش خواهم کرد
*********************************************
*********************************************
...از عشق گفتم زمين لرزيد
...از غم گفتم كوه غريد
...سكوت كردم, خورشيد غروب كرد
####################
جوانی از درختی پرسید :" تا آبادی چقدر مانده؟"
درخت از شرم آتش گرفت
و از شعله های او همه درختهای آبادی سوختند
####################
دانه برفی سفر کرده
لبهای خاک را بوسید و مرد
ذره خاکی چشم به راه
به هوا رفت و هرگز بازنگشت
####################
,مسافر من
آغوشهای گرم در جاده های سرد
قربانگاه کوله بار توست
و عشق در پایان راه , چشم انتظار سفر کرده ایست
با کوله بار
####################
از یادها فراموش شدن , هرگز فراموش شدنی نیست
####################
برای موندن , باید نفس کشید
برای رفتن , انتظار
و ما یک عمر در انتظار , نفس کشیدیم
که شاید لحظه ای "ماندن" از آن ما شود
####################
اونایی که معبود فقط توی جیبشونه
اونایی که زن فقط توی تختخوابشونه
اوناییه که سفیدی فقط روی کفنشونه
اونایی که نفرین ما تا ابد باهاشونه
بدونن
با زوزه سگ , پرنده عاشق نمیشه
####################
پرنده ای , شکایت پرهای شکستشو پیش خورشید برد
خورشیدی , شکایت دل سوختشو پیش آسمون برد
خورشیدی , شکایت دل سوختشو پیش آسمون برد
خدایی , شکایت ...
####################
گاهی انقدر فراموشکار میشیم که یادمون میره
!!!یه چیزهایی رو باید فراموش کرد
####################
وسعت دنیا به اندازه یک حوض نقاشیست
که ما گنجشکک های اشی مشی را در آن جا دادند
کاش میدانستیم از لب کدام بوم , به این حوض افتادیم
####################
قله تنهاییه بعضیها انقدر بلنده
که پای هیچ کلاغی به اون نمیرسه
و چاه تنهاییه بعضیها انقدر گود
که نگاه هیچ خدایی بهش نمیفته
####################
هزار و یک امید ما را به باد سپردند
هزار و یک شب را به ما سپردند
ما سرسپردگان روزیم
و در یک قدمی صبح , پی یک امید , پرسه می زنیم
####################
به آنهاییکه دوست میداریشان , آتش ببخش
به آنهاییکه به تو آتش دادند , عشق بورز
####################
خسته من!
سراب , جادوی هزار ساله ایست
که روزی بیابان را خشکاند
و عشق
آبستن جادوی هزار ساله ای که روزی تو را خواهد خشکاند
####################
دستهای ما -غرق شده های دریاهای سکوت- را هیچ فریادی نمیگیرد
####################
سراغ آفتاب را از آفتابگردانها بگیرید
اینجا بوسه ها لخت است
اینجا آغوشها سرد است
اینجا اگر شب باشد , عشق میمیرد
####################
من تو اين اتاق لعنتي نشستم و
خودم و درگير مشكلي كردم كه اون طرفه
دنيا يه كسي هست كه انقدر برايش اين
اين موضوع ساده است كه حتي بهش فكر
.هم نميكنه
ما با هم خيلي فرق داريم ....
####################
دو تا دوست بودند
يكي دلش به حال همه مي سوخت
اون كي تا نفس داشت از آدمها سو استفاده ميكرد
ميدونيد آخرش چي شد ؟
منم نميدونم
...اما انگار آخرش تموم شد و هر دو مردند
####################
اين روزا جز غصه ي خودم
دارم غصه ي دو نفر ديگه رو هم ميخورم
اينكه اونها نفهميدن چي شده و دارند راحت زندگي ميكنند
اينكه من فهميدم چي شده و نميدونم چطوري ميشه جبران
...كرد
اصلا بايد جبران كرد ؟
####################
من و وقت اين روزا با هم درگيريم
من وقت ميكشم و وقت منو
تنها فرقش اينه كه وقتي ميكشمش
دچار عذاب وجدانم ميكنه
...اما اين وقت لعنتي حتي وجدان هم نداره
*********************************************
*********************************************
تور ماه گيری
من يک تور ماه گيری درست کردم.
و امشب می خوام به شکار ماه برم.
به سرعت می دوم و تور را بالای سرم تاب می دهم.
و قرص بزرگ ماه را خواهم گرفت.

فردا شب حتما يه نگاهی به آسمون بنداز.
اگه ماه اون بالا نبود مطمئن باش
که بالاخره به چيزی که دنبالش بودم رسيدم.
و ماه رو به تور انداختم!

ولی اگه ديدی ماه هنوز اون بالاست،
پايين ترها رو خوب نگاه کن.
حتما منو می بينی که توی آسمون تاب می خورم،
و يک ستاره در تور ماه گيری ام دارم!
*********************************************

... و شايد زندگي...

به خورشيد كدامين باور جاويد بسپارم
شب دل را؟
حقيقت؟
عشق؟
انسان ؟
بيكرانه گنبد آبي
خدا؟
!مبهوت
مي دانم كه چيزي هست و
مي جويم
نمي يابم
و شايد زندگي
جز جستجوي دائم و پيوسته آن چيز
چيزي نيست
مي جوييم
مي ميريم
...شايد
...!كس چه مي داند

*********************************************
ماه تابان من !روزهای باهم بودنمان چه زودسپری شد
و چه آسان جای خود را به روزهای مرگبار تنهايی و شبهای بی پايان اشک وزاری داد
ماه تابان من!روزهای گرم عاشقی چه ساده گذشت و چه ساده در پشت غبار قهر وکينه ناپديد شد،
چنانکه گويی هرگز وجود نداشته
...نمی دانم،شايد قسمت چنين بود
...آيا بگويم دوستت دارم ای ماه من؟...آری می گويم،می گويم
*********************************************
Bye
بادهاي نرم التهاب دل را فرو مي نشانند
...!و برگهاي پاييزي آن را مي پوشاند
..
...
چه حاصل از نوشتن؟
نوشتن, هم دم فرو بستن است و هم نگفتن
.
...
نميدونم شايد نگراني از آينده ناشناخته
يا دلتنگي هاي اين روزهاي سرد
يا فكر كردن به خيلي از مسائل
...!خسته ام كرده... خيلي
..
...
.انتظار
.انتظار وزيدن باد
فردا شايد باز برايت بنويسم
...
..
!من هنوزم نگران اون مردمي هستم كه همه هستي شون از دست دادن
...!حتي تصورش هم برام دردناكه
...
...
...!من اين روزها با خودم مراوده دارم, اونم طبق حال و هواي خودم
.
..
!دلم گرفته اي دوست
...!هواي گريه با من
..
...
!...گاهي اوقات از اينهمه تلاش احساس تهوعي غم انگيز بهم دست ميده
...!دلم براي خيلي چيزها مي سوزه
...
..
*********************************************

فعلا22سال ازعمرم تلف شده و توي اين سالها
یاد گرفتم کارمو جدی و خودمو شوخی بگیرم.
یاد گرفتم که نصیحت کردن و نصیحت شنیدن احمقانه ترین کار دنیاست.
یاد گرفتم که یه بیمار سرطان نمیگیره بلکه یه خانواده سرطان میگیره.
یاد گرفتم موفقیت یعنی اینکه دختر بچه ی 6 ساله با خوشحالی فریاد بزنه: خاله! بالاخره یاد گرفتم بنویسم خر !
یاد گرفتم که به هر چی که درست میکنم کمی عشق اضافه کنم.
یاد گرفتم اندوه قاعده بردار نیست.
یاد گرفتم انسان به هر چه که اعتقاد داشته باشه همونو میبینه و زندگی میکنه.
یاد گرفتم که هیچ کس در بستر مرگ نمیگه ای کاش بیشتر عمرمو در اداره بودم.
یاد گرفتم موقع راه رفتن هر مایعی رو میتونم ببینم – تحمل کنم و توش پا بذارم غیر از خلط سینه.
یاد گرفتم همیشه بهترین روز همون امروزه و ابلهانه ترین احساس حسرت موفقیت بقیه رو خوردن.
یاد گرفتم اگه جلوی عصبانیتمو نگیرم ممکنه یه دوست خوب رو از دست بدم.
یاد گرفتم که روح قانون مهمتر از متن اونه.
یاد گرفتم غذای دانشكاه مجازاتیه که ما به خاطر گناهانی که در زندگی قبلی امون مرتکب میشیم تحمل میکنیم.
یاد گرفتم که به هر چی که نیاز داشته باشم توی کیف مدرسه ی برادرم پیدا میکنم.
یاد گرفتم منشی ها غیر قابل تحمل ترین پرسنل دنیا هستند.
یاد گرفتم که موقع کار با یه معلول رفتاری متفاوت با بقیه نداشته باشم بلکه از اون بیشتر از بقیه انتظار داشته باشم.
یاد گرفتم که اگه یه بچه اونقدر بزرگ شد که دوست داشته باشه اونقدر هم بزرگ شده که بتونه غصه بخوره .
یاد گرفتم که واقعیت چیزیه که هست نه چیزی که من دوست دارم باشه.
یاد گرفتم بین یک ماجرای جزئی و یک فاجعه تفاوت قائل بشم.
یاد گرفتم وقتی رفتار و اعمال آدما ناخوشایند تر باشه به عشق بیشتری نیاز دارند.
یاد گرفتم اگه از یه گدا بپرسم این بچه ها رو شبی چند کرایه میکنی ؟ فورا"بهم حمله ور میشه.
یاد گرفتم خبر نگاری– خشن ترین – جالب ترین و بی پولترین شغل دنیاست که میتونی حس فضولیتو علاوه بر ارضا کردن چاپ هم کنی.
یاد گرفتم انتقاد گونه ی تغییر شکل یافته ی تشویق و تاییده.
یاد گرفتم بعضی وقتها لازمه برای کمک به دیگران نه هم بگم.
یاد گرفتم که اگه نمیتونم راه علاج رو پیدا کنم اما میتونم اهمیت بدم .
یاد گرفتم دوست خوب همون احساسي رو به فرد ميده كه بالها به پرواز

اندرزهاي کوچک زندگي
1- روز تولد ديگران را به خاطر داشته باش.
2- حداقل سالي يکبار طلوع آفتاب را تماشا کن.
3- براي فردايت برنامه ريزي کن.
4- از عبارت«متشکرم»زياد استفاده کن.
5- بدان در چه وقت باید سکوت کنی.
6- زير دوش آب براي خودت آواز بخوان.
7- احمقانه رفتار مکن.
8- براي هر مناسبت کوچکي جشن بگير.
9- اجناسي که بچه ها مي فروشند را بخر.
10- هميشه در حال آموختن باش.
11-آنچه مي داني به ديگران بياموز.
12- روز تولدت يک درخت بکار.
13- دوستان جديد پيدا کن اما قديميها را از ياد مبر.
14- از مکانهاي مختلف عکس بگير.
15- راز دار باش.
16- فرصت لذت بردن از خوشي هايت را به بعد موکول نکن.
17- به ديگران متکي نباش.
18- هيچ وقت در مورد رژيم غذاييت با کسي صحبت نکن.
19- اشتباه هايت را بپذير.
20- بدان که تمام اخباري که مي شنوي درست نيست.
21- بعد از تنبيه بچه هايت , آنها را در آغوش بگير و نوازش کن.
22- گاهي براي خودت سوت بزن.
23- شجاع باش , حتي اگر نيستي وانمود کن که هستي , هيچکس نمي تواند تفاوت بين اين دو را تشخيص دهد.
24- هيچوقت سالگرد ازدواجت را فراموش نکن.
25- به کسي کنايه نزن.
26- از بين کتاب هايت آنهايي را امانت بده که بازگشتشان برايت مهم نباشد.
27- به بچه هايت بگو که آنها فوق العاده اند.
28- هرگز به همسرت خيانت نکن.
29- سعي کن هميشه خيلي هوشيار باشي , شانس گاهي اوقات خيلي آرام در مي زند.
30- هميشه ساعتت را پنج دقيقه جلو بکش.
۳۱-کسی را که امیدوار است هیچگاه نا امید نکن شاید تنها داروی او باشد
۳۲-وقتی با بچه ها بازی می کنی سعی کن آنها برنده شوند
۳۳-هیچگاه در دستگاه پیغام گیر تلفن پیام بی معنی و نامفهوم نگذار
۳۴-وقت شناس باش
۳۵-از افراد ناشایست دوری کن
۳۶-در پول دادن به بچه هایت خسیس نباش
۳۷-اصالت داشته باش
۳۸-هیچ وقت به سیاستمداران اعتماد نکن
۳۹-از حدی که لازم است مهربانتر باش
۴۰-وقتی عصبانی هستی به هیچ کاری دست نزن
۴۱-بهترین دوست همسرت باش
۴۲-تا وقتی شغل بهتری پیدا نکرده ایی شغل فعلیت را از دست مده
۴۳-سعی کن مفید ترین و با احساس ترین آدم روی زمین باشی
۴۴-از کسی کینه به دل نگیر
۴۵-برای تمام موجودات زنده ارزش قاول شو
۴۶-شکست را به راحتی بپذير.
۴۷- وقتی پيروز شدی فخر فروشی نکن.
۴۸- خودت را در گير مسائل بی اهميت نکن.
۴۹- هرگز به کسی نگو که خسته و افسرده به نظر می آيد.
۵۰- هميشه به قولت وفادار باش.
۵۱- تا می توانی جدايی ها را به وصل تبديل کن.
۵۲- عادت کن که هميشه حتی زمانی که ناراحت هستی خودت را سرحال نشان دهی.
۵۳- زندگی را سخت نگير.
۵۴- هيچ وقت قمار بازی نکن.
۵۵- وقتی با کار سختی روبرو شدی به خودت تلقين کن که شکست غير ممکن است.
۵۶- از وسايلت به خوبی محافظت کن.
۵۷- انتظار نداشته باش که پول برايت خوشبختی بياورد.
۵۸- برای تغيير دادن ديگران بيش از اين تلاش نکن.
۵۹- هميشه خوش ظاهر و شيک پوش باش.
۶۰- پلها را از بين نبر شايد مجبور شوی بار ديگر از رودخانه عبور کنی.
61- خودت را دست کم نگیر.
62- متواضع و فروتن باش.
63- در ماشینت را همیشه قفل کن.
64- قدرت بخشندگی را از یاد مبر.
65- نسبت به مردمی که به تو می گویند خیلی صادق و بی ریا هستی محتاط باش.
66- دوستی های قدیم را دوباره تازه کن.
67- سعی کن زندگی همواره برایت پیام داشته باشد.
68- کتاب مورد علاقه ات را برای بار دوم بخوان.
69- طوری زندگی کن که روی سنگ قبرت بنویسند: شخصی که از هیچ چیز در زندگیش پشیمان نبود.
70-بدان در چه وقت باید سکوت کنی

با اجازه از استادم
*********************************************************
سراسر زندگي را مي پيمايم
اميد را در قلبم پرورش مي دهم
و به سادگي صداقت
به آينده مي نگرم
من خواهان روشنايي نگاه آينده ام
و اينبار فقط دعا مي كنم000
من اين روشنايي را از تو – اي پروردگارم –
من از تو مي خواهم
*********************************************************
اگر به خانه من آمدی
برای من ای مهربان چراغ بیاور
و یک دريچه
...که از آن به ازدحام کوچه خوشبخت بنگرم
*********************************************************
...!هوای گريه

...نه بسته ام به کس دل
...نه بسته کس به من دل
...چو تخته پاره بر موج
!...رها ... ، رها ... ، رها ... ، من
...ز من هر آنکه او دور
...چو دل ، به سينه نزديک
...به من هر آنکه نزديک
!...ازو جدا ... ،جدا ... ، من
...نه چشم دل به سويی
...نه باده در سبويی
...که تَر کنم گلويی
!...به ياد آشنا ... ، من
...ستاره ها نهفتم
...در آسمان ابری
!...دلم گرفته ای دوست
!...هوای گريه با من
*********************************************************
انتظار آمدنت بيهوده بود
نه راهي در كار بود
...نه مسافري

اميد به روشنايي بيهوده بود
نه خورشيدي در كار بود
...نه طلوعي

اقتدار پرواز بيهوده بود
نه پــري در كار بود
...نه آسماني

...همه آرزوها سادگي بود
...همه فريادها بيهودگي بود
...همه شعرها كودكي بود
...همه چشم براهي‌ها ديوونگي بود
...بغضم تركيد
...اشك روي گونه‌هام خشك شد
ولي تو نمي‌بيني
تو نمي‌شنوي
تو نمي‌آيي

!تو هيچ‌وقت نمي‌آيي

” و با خود گفتم
آيا با لبهاي دوخته
روزي خواهم خنديد ؟‌ “

*********************************************************

آن روز که عشق را بر دروازه دل بر چهار میخ کشیدند
دانستم
که مویه بر مرگ ارزشها کارهمیشهء سوخته دلان گمنام است

آن روز که پرواز را در بلندای رویای رسیدن آماج قراردادند
دانستم
که هیچ اوجی را بدون حضیض نمیتوان تصور کرد.

آن روز که برهوت را به خیال ، گلهای زنبق رویاندند
دانستم
که هر بیغوله ای را میتوان کاخی نمایاند

آن روز که گذشت را در مسلخ بی اعتمادی قربانی کردند
دانستم
که تنها برترین ها را به خدایان پیشکش میکنند

آن روز که یکرنگی را بوم نقاشان دیدم
دانستم
که هزار رنگی را نه تنها به مذاق ها خوشتر آید بلکه هنر است

آن روز که یکدلی را به بازی پر تماشای تمسخر کشاندند
دانستم
که بیدلان را برنده دایره پرگار بودن عجب نیست

و....امروز دانستم
که آنچه را دانسته می پنداشتم از نادانیم بود
و دریافتم
که تنها یک چیز را میدانم ،
و آن اینکه
نادانم
*********************************************************
مي توان
مي توان مهربان بود و مهربانی را دوست داشت
می توان هر چه عشق در اين دنيا هست را
به هر چه عاشق است هديه داد
می توان دنيا را قرمز کرد
می توان با قلموی محبت
بر تابلوی عشق تصوير پرنده کوچکی را کشيد
و آن را با دوستی رنگ کرد
می توان پای گلدان راستی آب عاطفه ريخت
تا هميشه بهار صداقت شکوفا شود
می توان سينه را لبريز از احساس کرد
می توان شبنمی بر گونه های ياس شد
می توان دل را به دريا سپرد
می توان قايق خود را به سمت عشق برد
می توان پر از بال و پر شد و تا آسمان نيلگون آرزو ها رفت
می توان باران شد و باريد
و تمام کينه ها را شست
می توان با محبت ديد
با صداقت شنيد
و با دوستی نفس کشيد
آری می توان
می توان آنقدر از درختان عشق لطافت را چيد
که دستها لطيف تر از نسيم شوند
می توان آنقدر مهربان بود
که پرستوها مهاجر
ساکن هميشگی سرزمين دستهامان شوند
ميتوان آنقدر چشمها را سخاوتمند کرد
که هميشه باران عاطفه از آنها ببارد
می توان مهربانی را صدا کرد
:و به او گفت
حالا می توان قرمز بود
دوست داشت
عشق باخت
*********************************************************
روزهای من
کفشهای کودکی به پا
تمام راه را دويده ام
ولی باز هم دير رسيده ام
سالن های دراز
ديوار های خط خطی
و تخته سياه
سهم من باز هم نيمکت آخر است
مشق های حساب همه بی جواب
و باز هم جريمه ها جريمه ها...
و مداد من نوکش شکسته است
...
زنگ خورده است
ولی من سال هاست
پشت اين نيمکت نشسته ام
و مشق می کنم
دفتر مشق من
پرنده می شود
...هزار هزار پرنده سپيد در آسمان
چرخ می زنم چرخ می زنم
در حياط مدرسه
دور می شوم
از درختهای خاطره
دور مي شوم
...
تمام روزها تمام لحظه ها را
مو به مو گشته ام
کفش ها يم کجاست؟؟؟
آن ها را کجا جا گذاشته ام؟؟؟؟
*********************************************************
...نمی‌نویسم
از پروانه‌ای که توی اتاقم آمد
که پرواز می‌کرد، که رنگی بود، که کوچک بود
که چقدر نگاهش کردم

که دلم نخواست راه پنجره را، راه بیرون را پیدا کند
که پنجره را بستم
که خسته شد از بال زدن پشت شیشه

نه . . . نمی‌نویسم
که حالا، به طرح بال‌هاش روی سرانگشت‌هام نگاه می‌کنم
و باز، اتاقی بی‌پرواز پروانه دارم.
*********************************************************
خدای کوچک من

خدای من با خدای شما فرق دارد

خدای من، به بزرگی خدای شما نیست. کوچک که بودم خدایم شبیه خدای شما بود، بزرگ و ترسناک و مهربان و بخشنده و . . . هزارها عیب دیگر. هر چه بود، با من نبود. در من نبود. تلاش می‌کردم که در او باشم، بیهوده. تلاش می‌کردم که بترسم، تلاش می‌کردم که ببینمش. و همه‌اش بیهوده

تا این که خیلی آرام خدای خودم را پیدا کردم. لای آن شب‌بوها نبود . نزدیک‌تر از این حرف‌ها بود. اصلن، خودم بود. وقتی آمد، وقتی دیدمش، خیلی چیزها عوض شد. جور دیگری شدم. نه این که خوب شده باشم، نه. حتی، آرام هم نشده بودم. اما نگاهم عوض شد . . . یا دنیایم. آدم‌ها رنگ دیگری شدند. مثل آن که تا آن روز از پشت شیشه‌ای رنگی به دنیا نگاه کرده بودم . . . و ناگهان، دیگر شیشه‌ای نبود. رنگ آدم‌ها عوض شد. توی آدم‌ها پیدا شد و از همه بدتر توی خودم، که خدایی با همه‌ی عیب‌هایم داشت رشد می‌کرد

خیلی زجر کشیدم، هنوز هم می‌کشم. بعضی آدم‌ها ناگهان غریب و دور شدند. و بعضی‌ها عزیز و دوست داشتنی. ساکت و بهت زده شدم. دور افتادم از بازی آدم‌ها و خیلی چیزها را باختم. آرام آرام، بعضی بازی‌ها را فراموش کردم، با آن که می‌دانستم با بازی‌ست که خیلی آدم‌ها را و خیلی چیزها را به دست می‌آورم

اما، چیزهایی هم به دست آوردم. چیزهایی که برای من، و فقط برای من، بسیار ارزشمند بودند. آدم‌هایی را پیدا کردم که درون‌شان خدایی رشد می‌کرد. خدایی که دوستش داشتم. در تنهایی‌ام چیزی را پیدا کردم. لذت. لذتی بی‌اندازه یا زجری لذت‌بخش. و این آدم‌ها در تنهایی‌ام شریک بودند. این آدم‌ها تنهایی‌ام را بر‌‌هم نزدند. نزدیک‌تر از آن بودند که بتوانند این کار را بکنند‌ . . . و خیلی چیزها معنا پیدا کرد‌. شب تاریک معنا پیدا کرد‌. ستاره‌ها. نگاه‌ها. ثانیه‌ها. رنگ‌ها. بی‌رنگ‌ها. درخت‌ها. ماهی‌های توی‌ تنگ. حرکت انگشت‌ها. لرزش دست‌ها. چاله‌ها، و از همه مهم‌تر، دیوانه‌ها

دیوانه‌ها خدای خودشان را دارند. خدایی که شاید شما بترسید از دیدنش. من دیوانه‌ام. یعنی آرزو دارم که باشم، با همه تاوانش. خدای درون من دیوانه است. اما هنوز آن‌قدر در من رشد نکرده که آرزوهایم را عملی کنم. هنوز آن‌قدر رشد نکرده که پشت پا بزنم به همه‌ی دنیایی که شما ساخته‌اید. شاید هنوز کمی از خدای‌تان می‌ترسم. شاید هنوز کمی خدای‌تان را می‌پرستم و بدترین شاید این که . . . شاید هنوز از آدم‌ها می‌ترسم
*********************************************************


maziar maziar designs Maziar * designs